حضرت رقیه (س)
شب سرد بی قراری
خیلی دیر اومدی ، دیره دخترت داره می میره
رمقی نداره دستام سرتُ بغل بگیره
تمومه چشم انتظاری شب سرد بی قراری
ولی با این سر و وضعم حق میدم به جام نیاری
اگه موهام گره خوردن کوفیا شونمُ بردن
یادمه تشنه می رفتی راستی! آب برات آوردن
خیلی حالم بده بابا گوشوارم گمشده بابا
به عمو فقط میگم که کی تو پهلوم زده بابا
می دونم تازه رسیدی خیلی سختیا کشیدی
بالای نیزه که بودی چادر منُ ندیدی؟
چه چیزایی که ندیدم حرفای بدی شنیدم
معجرم رو توی بازار سرِ یه دختره دیدم
صدقه به من میدادن غم و غصه هام زیادن
دخترای شامی گفتن: - یتیمی - بازیم ندادن
بابا جونم بابا جونم مثل زلفت پریشونم
چقدر پیر شدی بابا ! الهی دردت به جونم
پیشونیت چرا شکسته ؟ رو موهات غبار نشسته !
آخرش میکشه من رو بغض این نگاه خسته
هی می خوام بگم، نمیشه یاد حرفاشم همیشه
یه سئوال دارم بابا جون معنی کنیز چی میشه ؟
یادم افتاده یه چیزی می دونم به هم می ریزی
عمه جون با گریه می گفت نبریدش به کنیزی
اى سر غرق به خون
اى سر غرق به خون از ره دور آمده اى
طالب فیض حضورم، به حضور آمده اى
تو کلیم اللهى از وادى طور آمده اى
بهر دیدار من از کنج تنور آمده اى
بى تواى جان پدر تنگ مرا حوصله بود
پایم از خار مغیلان همه پُر آبله بود
)درد دل ابى عبداللَّه با دختر کوچولوش( دخترم بر تو مگر غیراز خرابه جانبود گوشهى ویرانه جاى بلبل زهرا نبود
)بابا وقتى شمر اومد توخیمه وقتى جانمازت تو بغلم بود روبروم ایستاد ازم پرسید اسمت چیه تا بهش گفتم فاطمه صدا زد از دست شماها بابا حرف بد مىزد با لگد مىزد دنبالم دوید موهاموکشید رسم نامردا همینه سربابام روزمینه عمّه چادرى سرم کن بابا گوشا مو نبینه
»زهراى سه ساله« مظلومه !شه بانو!بااشک چو ژالهاى رقیه برعرش چو لالهاى رقیّه دانى زچه بردلم نشستى زهراى سه سالهاى رقیّه یارقیه!من براى تو مىمیرم در عزاى تومى میرم خاک پاى هر آنم که کوگداى رقیّه است جان فداى هر آنم که جان فداى رقیّه است سائلى در او من به حاتمنمىبخشم
خاک پاى رقیه را من به عالم نمىبخشم
»شام غریبان« زینب غمدیده بیچاره شده کفنش پیراهن پاره شده صبح با دشنه در این شام مِحَن کنج ویرانه برو قبر بکن تارسانم گل خودرابه بهشت جاى سنگ لحد آور، دو خشت داغ او کرده پریشان مویم شوم آتش چواز او مىگویم خاک قبرش به سرم مىریزد طاقتى نیست زجا برخیزم جاى سیلى که عمه مىبوسید داشت با خود این زمزمهاى علّتش که از او پرسیدم گفت شبیه مادرم فاطمهاى
شیعیان شرح شب تار مراگوش کنید
قصّهى دیدهى خونبارمراگوش کنید
موبه مورازدلزار مرا گوش کنید
داستان من ودلدار مراگوش کنید
تابدانید چرا خسته وبیمار شدم
اینچنین درکف اغیار گرفتار شدم
روزگارى به سردوش پدرجایم بود
ساحت کاخ شرف منزل ومأوایم بود
دیدهى مام وپدرمحو تماشایم بود
ماهشرمنده زرخساردل آرایم بود
حالادر گوشهى ویرانه بود منزل من
خون دلگشته زبیتابىدل، حاصل من
یک شبى ناله زهجرانپدر سرکردم
دامن خویش زخوناب جگر ترکردم
صحبت بابا بر عمّه مکررّ کردم
گفت بابا به سفر رفته وباور کردم
تاسرغرقبه خونش به طبق من دیدم
مناز این واقعه چون بیدبه خود لرزیدم
گفتم اى جانپدرمن به فداى سرتو
اى سرغرق به خونگوچه شده پیکرتو
کاش مىمُرد ونمى دید تو رادختر تو
بنشین تاکه زنم شانه به موى سرتو
زچه خاکسترى این سرشده این سان مویت
همچو احوال من آشفته شده گیسویت
غم مخور آنکه کهکند،موى توراشانهمنم
آنکه ازهجر تواز خودشده بیگانهمنم
آنکه شد معتکف گوشهى ویرانه منم
تومرا، شمع شب افروزى و پروانه منم
بنشین تا به برت راز دل ابراز کنم
شاید امشب گره از مشکل دل بازکنم
ای سر بی تن و خونین که به دامان منی
من تو را دختر و تو جانی و جانان منی
به تمام اسرا فخر کنم کاین دل شب
در میان همه ای ماه تو مهمان منی
من نگویم که زمن بی خبری چون دیدم
سر نی دیده به من داری وگریان منی
نه ز سیلی و نه از آبله گریم با تو
که تو مجروح تر از پیکر بی جان منی
شرم دارم که کنم شکوه ز آشفتگی ام
که تو آشفته تر از موی پریشان منی
گر نشد پیش سرت بر سر پا برخیزم
عفو کن چون به بر پیکر بیجان منی
از نگاه تو هویداست مرا می بریام
به فدایت که به فکر دل نالان منی
***حیدر توکلی
اشعار شهادت حضرت رقیه(س) - حسن لطفی
عمّه در چشم تو پیداست وَ من
خواب در چشم تو زیباست وَ من
در میان همه چون مادر تو
خواهرت امّ ابیهاست وَ من
اشبه النّاس به زهرای بتول
عمّه ام زینب کبری ست وَ من
لب من خشک چو صحراست وَ تو
تشنه ی کام تو دریاست وَ من
دیدم آن شب که ز ره جا ماندم
مادرم فاطمه تنهاست وَ من
خواب رفتم به روی دامن او
خواب دیدم سر باباست وَ من...
وقتی از خواب پریدم دیدم
سیلی و دشمن و صحراست وَ من
بعد از آن شب همه جا تاریک است
شب و روزم شب یلداست وَ من-
-چون عمو روی پر از خون دارم
ماه پر خون تو سقّاست وَ من
چشم خود باز نگه دار پدر!
عمّه در چشم تو پیداست وَ من
عمه در چشم تو پیداست و من
خواب در چشم تو زیباست و من
در میان همه چون مادر تو
عمه ام زینب کبری است و من
اشبه الناس به زهرای بتول
عمه ام زینب کبری است و من
در میان همه چون مادر تو
عمه ام ام ابیهاست و من
لب من خشک چو صحراست و تو
تشنه ی کام تو دریاست و من
چون عمو روی پر از خون دارم
ماه پر خون تو سقاست و من
دیدم آن شب که ز ره جا ماندم
مادرم فاطمه تنهاست و من
خواب رفتم به روی دامن او
خواب دیدم سر باباست و من
وقتی از خواب پریدم دیدم
سیلی و دشمن و صحراست و من
سایه ات از سر من رفت که رفت
سر تو از بر من رفت که رفت
هر که پرسید کجایی گفتم
پدر بی سر من رفت که رفت
لاله گون لاله ی گوشم شده و
هدیه ی اکبر من رفت که رفت
تکه ی خیمه شده چادر من
در عوض معجر من رفت که رفت
به تنم بال و پری بود که نیست
به تنت برگ و بری بود که نیست
هر که پرسید کجایی گفتم
در کنارم پدری بود که نیست
گرم لالایی خواب است رباب
روی دستش پسری بو که نیست
رفتی و روی سرم روم سیاه
چادر شعله وری بود که نیست
خیزران کار مرا مشکل کرد
کاش از لب اثری بود که نیست