گنجشک

 گنجشک به خدا گفت:

لانه کوچکی داشتم در میان شاخه های یک درخت که آرامگاه خستگیم و سرپناه بی کسیم بود، طوفان تو آنرا از من گرفت مگر کجای دنیای تو را گرفته بودم؟جای کسی را تنگ کرده بودم؟

خطاب آمد

ماری در راه لانه ات بود و تو در خواب بودی باد را گفتم لانه ات را واژگون کند آنگاه تو از کمین مار پر گشودی.

چه بسیاربلاها که از تو به واسطه محبتم دور کردم و تو ندانسته به دشمنیم برخواستی.